او کيست مرا يارب او کيست مرا يارب

شاعر : سنايي غزنوي

رويش خوش و مويش خوش باز از همه خوشتر لباو کيست مرا يارب او کيست مرا يارب
کرده رخ و زلف او را بي‌منت روز و شبداده لب و خال او را بي‌خدمت کفر و دين
دولتکده‌ي چرخ است از قدر و قدش مرکبمنزلگه خورشيدست بي‌نور رخش تيره
وز بهر جانسوزي دست فلک و کوکباز بهر دلفروزي جان گهر و ارکان
در هر شکن زلفش برخوانده که: لا تعجببر هر مژه‌ي چشمش بنبشته که: لا تعجل
مهر از گلوي تنين ماه از دهن عقرببي بوالعجبي زلفش کاشنيد که سر بر زد
مي سرکه بخواهد شد چندان نمک اندر لبميگون لب شيرينش بر ما ترشست آري
کو آب گره بندد مانند حباب و حبديدي رسن مشکين بر گرد چه سيمين
در باغ جمال او زلف و زنخ و غبغبورنه برو و بنگر از ديده‌ي روحاني
نازک لب او در تب بگداخت مرا قالبکافر مژگانش از بت بر ساخت مرا قبله
در حجره‌ي ياقوتين عيسي چکند با تبدر پنجره‌ي جز عين موسي چکند با بت
شوخي و خوشي را خود اين ملک بود ياربجزعش همه دل سوزد لعلش همه جان سوزد
هاي اي دل و هان اي جان من يرغب من يرغبمژگانش همي از ما قربان دل و جان خواهد
آن بدر فلک رتبت و آن ماه ملک مشربمدح ملک مشرق بهرامشه مسعود
شير فلک از قهرش چون شير زمين در تبگاو ز مي از لطفش چو گاو فلک در تک
جود از کف او گويان با بخل که:لا تقربعدل از در او گويان با ظلم که: لا تامن
جز اين دود گر هرچت آن هست هوالمطلببخل و ستم کلي از درگه و از صدرش
ور جود علي جويي اينک کف او اشربگر عدل عمر خواهي آنک در او بنشين
در دست بهين سنت مدحست مهين مذهبدر جمله سنايي را در دولت حسن او
در دولت و پيروزي هم ادهم و اشهببر آخور او بادا دوبارگي عالم
اي روي تو خاقان روز وي موي تو سلطان شباحسنت يا بدرالدجي لبيک يا وجه‌العرب
فرمان همه فرمان تو اي مهتر عالي نسبشمس‌الضحي ايوان تو بدر الظم ديوان تو
از درد دلها آگهي اي عنصر جود و ادبخه خه بناميزد مهي هم صدر و بدر درگهي
اي در خم گيسوي تو جانها همه جانان طلبفردوس اعلا روي تو حکم تجلي کوي تو
بر مهتران مهتر تويي از تست دلها را طربصدر معين را سر تويي دنيا و دين را فر تويي
امر «لعمرک» ناظرست دريا ک پاک آمد لقبرويت چو «طاها» طاهرست «و الليل» مويت ظاهرست
کرو بيانت بر يمين روحانيانت دست چپبرنه قدم اي شمع دين بر شهپر روح‌الامين
بنماي هان اي محتشم قرب دو عالم در دو لبنازان ز قربت جد و عم، خرم به ديدارت حشم
خورشيد بفگندي قبا ناهيد بشکستي قصبگر از تو نشنيدي صلا شمع نبوت بر ملا
آري عزيز مملکت هستي تو ملکت را نسبهستي سزاي منزلت هم ابتدا هم آخرت
ما را ز کوثر مست کن اين بس بود ماء العنبدر جام جانها دست کن چون نيست کردي هست کن
گندم نماي جو فروش آخر مباش اي بوالعجببر ياد او کن جام نوش چشم از همه عالم بپوش